در مسیر رسیدن به آرزوها



خدایاااا شکرت!!!

میس آزی پیاممو جوا بداد. نوشته نمیخواد شنبه بیای خودمون بهتون زنگ میزنیم. 

اخیش خیالم راحت شد.

عمرا که تماس شنبه و یکشنبه اشون رو من جواب بدم. 

من دیگه یک دقیقه هم بدون پول و قراراد نمیرم اونجا 

مگه مغز خر خوردم؟؟؟؟!!!!!!!!!!


یه چیزی رو بارها و بارها دیدم و برام پیش اومده 

الان باز دوباره تکرار شد!

واقعا اندرکف اعتماد به سقف ملت هستم!!! من با این پیشینه درسی، با اون همه هوش و استعداد و خلاقیت، وقتی میخوام راجع به این هدف اخیرم حرف بزنم همش دست و دلم می لرزه و ناامیدم. بعد یه سری افراد هستن باور کن طرف اندازه گلابی توی این مغز کپک زده اش عقل نیس. قد سیب زمینی پشندی نمیفهمه بعد میبینم اونم هدفش همینه و کلیییی هم اعتماد به سقف داره!!!!!!

خدایا توبه

خدایا توبه 

خدایااااااااااااااا توبه 

دختر کاش می فهمیدی هوش و توانمندیت خیلی خیلی بیش تر از خیلیاس. کاش میفهمیدی تو فقط ترسیدی! فقط جوگیر یه سری حرفای چرت شدی! اخه چطوری بهت بفهمونم؟:((


مدتهاست که دارم برنامه ریزی میکنم که بشینم و کارای عقب افتاده رو انجام بدم ولی این کار رو نمیکنم. اگرم بکنم پیوسته و مداوم نیست. دیگه خسته شدم از این که همش توی ذهنم دارم به خودم بد و بیراه میگم که پس کی دیگه میخوای یه فکری بکنی؟!

از شنبه باید برم سر اون کار مزخرف. هنوز قرارداد ندارم و هنوزم نمیدونم بازم باید برم بیگاری یا قرارداد میبندن بالاخره؟؟ تصمیم گرفتم تا زمانی که قرارداد نبستن دیگه نرم. کاری که به این سختی پیدا شد و کلی ذوقش رو داشتم و حالا که رفتم توش میبینم اصلا و ابدا اون چیزی نبوده که انتظارش رو داشتم. از همه بدتر این که به خاطر مسئولیت پذیری زیاد خودم و پرکار بودنم منو یه جایی گذاشتن که نه بهم ربطی داره نه تخصص من رو احتیاج داره نه اصلا هیچی! فقط یه خرکاری مزخرف و صرف که کم کم میره روی نرو آدم و حالمو به هم میزنه!

خداییش دلم برا خودم میسوزه. اون همه درسای سختی که ما داشتیم و از اون بدتر استرس هایی که تحمل کردم اخرش شد این؟!! 

هرچند خودم هم میدونم که قرار نیس برای همیشه اینجا بمونم و صرفا این کار رو رفتم دنبالش که باهاش در دهن مردم ببندم. تازه با این وجود بازم دیشب زی زی میگف اونجا میری تلفن جواب میدی؟!!!!!!!!! از حرفش حرصم نگرف حتی بدم هم نیومد! یه حس بی تفاوتی و یه پوزخند بهش تحویل دادم که بابا تو دیگه خیلیییی احمقی! درسته که کارم چرته ولی دیگه نه اینقدری که تو داری میگی! تازه همین کار چرت رو هم خیلیا دوس دارن و ذوقش رو دارن. انصاف ناشکری هم نمیشه کرد تو این وضعیت.خدایا شکرت. نسبت به تلاشم شاید همینم زیاده.چه میدونه ادم. 

خدایا.یعنی میشه من مثل بچه ادم بشینم سر درس و مشقم؟ یعنی میشه این درس خوندن و کار کردن من یه برکت درست و حسابی بگیره، یه خورده انگیزم زیاد بشه؟ تنبلی ها و بی حوصلگیا تموم بشه؟!! 


تازه فهمیدم چطوری باید بخونم! انصافا بیخودی از خودم توقع بیجا داشتم سری قبل. یکی نبود به من بگه اخه دختر خوب تو کلا ۲ ماه هم وقت نذاشتی اونم خیلی خیلی نصفه نیمه. یه روزایی که ایل و تبار میومدن دنبال خونه گشتن و خونه دیدن که مجبور بودی باهاشون باشی اون روزای دیگه رو هم یا در افسردگی ناشی از بیکاری به سر می بردی یا میترسیدی از آینده. الان شکر خدا دیگه ترس از کار رو حداقل نداری و این خودش یه گام مثبته. 

غیر از اون هم خب بالاخره بیکار هم نبودی. همین که تونستی دکتر الف رو راضی کنی و پایان نامه رو با نمره عالی تموم کنی و اون مقاله کنفرانس به دردنخور رو بفرستی براشون خودش خیلیه. ضمن این که بالاخره یه work experienceای هم این وسط ایجاد شد که خالی از لطف نیست. همه اینا به کنار هنوزم پیگیر اون قضیه نمره هستم و ان شالله اونم به زودی زود حل میشه. 

از همه مهمتر این که بالاخره بعد ۳ سال مستقل شدی اونم جایی که همیشه دلت میخواست. "شیرین" هم که کنارم هست. هرچند کمکمی بهم نمیکنه و یه وقتایی حتی تمرکزم رو هم به هم میزنه با کاراش ولی بودنش بهتر از نبودنشه. 

خدا بهم لطف کرد و کمکم کرد از الان به بعدش دیگه دست خودمه. 

ناردونه!!! خداییش دیگه از الان به بعد هییییییییچ بهانه ای قابل قبول نیست!


باید هر روز به خودم یادآوری کنم که تحقق این هدف کاملا امکان پذیره

خداییش هم در درون خودم این حس رو دارم و یه جورایی مطمئنم که امکان پذیره ولی خب چون سخت تر از کیس های دیگه اس و تلاش بیشتری میخواد و یه کم هم ریسک و قدرت روحی روانی و اعتماد به نفس بالایی رو میطلبه باعث میشه حتی توش گام هم نذارم

ولی من میتونم 

توکل به خدای مهربون


بابای دختره مجوز رو صادر کرده که جمعه شب ان شالله برا جناب برادر خان بریم خواستگاری دخترشون!!!
من قرار نیست برم ولی خب میتونم اعتراف کنم که یه هیجان شیرینی رو زیر پوستم حس میکنم. خدا کنه اگر به صلاحش هست بشه و از همدیگه خوششون بیاد. نمی دونم اگه این اتفاق بیفته عواقبش برا من چی هست؟ هنوزم میتونم توی این خونه فسقلبم بمونم یا ازم می گیرنش. برخوردا چطوری خواهد بود؟ میتونم با نفر جدید اضافه شده به خانواده کنار بیام یا نه؟! ولی در کل فکر میکنم جواب همه این سوالام مثبته و امیدوارم اتفاقای خوبی در راه باشه:)




این آهنگ برای من پر از خاطره اس. اون روزا که سریال راه بی پایان رو نشون میداد و من حس میکردم با دیدنش میرم به یه دنیای دیگه. پسر نقش اصلی سریال تو تنهایی هاش این اهنگ رو پلی میکرد و من الان با گوش دادنش پرت میشم به اون روزا.
دیشب تولد شیرین بود. نزدیک ۲۰۰ تومن خرج رستوران و تولد گرفتنش شد. تازه این به جز خرجی بود که برای کادوش کردم. واقعا نمیخواستم این خرج اضافه رو بکنم حتی نمیدونم چرا دیروز بهش پیام دادم که بریم بیرون تا تولدش تنها نباشه. 
شاید به خاطر تنهایی این روزام به قول دکتر شین،‌مهرطلب شدم! حس میکنم دارم بهش باج میدم و اجاز میدم اون هر کاری میخواد بکنه. نمیتونم بگم به عنوان یه دوست، دوسش ندارم چرا دارم ولی حس میکنم داره روی زندگی و اینده ام اثر میذاره و از همه مهمتر این که من الان باید تمرکزم رو بذارم روی یه کار خیلی مهمتر و متاسفانه این کار رو نمیکنم. 
این همه اهمال کاری از کجا میاد؟! از ۱۷ اسفند اگه روزای مسافرت رو بذارم کنار یه چیزی حدود ۲۵ روز وقت تلف شده دارم. وقتی که شاید میتونست به عنوان روزای طلایی حساب بشه. دلم نمیخواد غصه اش رو بخورم ولی واقعا از ته دلم میخوام که روزای پیش رو رو استفاده گنم . مگه من تا چند سال دیگه جوونم؟! 
میدونم که شروع میکنم و تا تهش هم خوب پیش میره. به دلم افتاده که اتفاقای خوبی می افته ولی باید شروع کنم 

مدیر امروز رسما رید بهم!

گفت کارای شخصیت رو نیار تو ساعت اداری انجام بده و گفت اون دختره رنگ پریده دماغ عملی هم گفته نمیخوادت و به دردش نمیخوری و از این به بعد با یکی دیگه قراره کار کنی. 

انگار نه انگار که خود کوتوله اش تو ساعتای کاری یا داره سخنرانی میکنه و شر و ور میگه یا داره درس میخونه. مرتیکه نفهم عقده ای.

لحظه خیلی سختی بود. نفهمیدم چطور اشکام میاد. از ناراحتی صدام گرفت و حتی نتونستم درست جوابش رو بدم. حالم بد شد. گریه کردم. رفتم تو نمازخونه و زنگ زدم به الف. از استرس داشتم میمردم که الف چه رفتاری باهام میکنه. 

میخواستم گریه کنم ولی نکردم. 

امروز روز خوبی نبود. 

خدایا شکرت در هر حال.


دلم گرفته 

راستش هر وقت میخوام جدی با این مساله روبرو بشم دست و پام میلرزه و ته ته وجودم یه ترسی میشینه از این که نکنه اوضاع بدتر از اینی که هست بشه. بعد از اون یهو همه غم هام میان روی دلم و یادم می افته که چقدر تو وجودم بی اعتماد به نفسی و ترس رخنه کرده و انگار قصد نداره حالا حالاها از وجودم ریشه کن بشه. 

از بیکار شدن از تنها شدن از بی ابرو شدن از. می ترسم. 

نمیدونم 

خدایا 

خودم رو به تو سپردم 


نماز صبح رو دم طلوع خوندم و دیگه خوابم نبرد. ساعت ۷:۴۲ دقیه صبحه. 

دلم نیومد روزه ام رو بخورم. یه برنامه ریختم واسه خودم خدا کنه بتونم بهش عمل کنم. خسته شدم اینقد برنامه ریزی کردم و هیچی به هیچی. 

این روزا دارم به این فکر میکنم که یه ذره بیشتر عقلم رو به کار بندازم. ول کنم این تراژدی مسخره ای رو که سالها از زندگیم رو نابود کرد. باید یه بار در موردش بنویسم.

باید بیشتر به فکر خودم باشم. 

باید کمتر به نظرات و حرفای ادمای دیگه اهمیت بدم. 

به قول هلاکویی ادم باید اینقدر سر خودش رو با کارای خوب و مفید پر کنه که دیگه فرصت نکنه به چیزای منفی حتی فکر کنه. 

من الان تو یه برهه از زندگیم هستم که دیگه چیزی برا از دست دادن ندارم. کوچکترین لغزشی باعث میشه یهو سقوط کنم به ته دره و بعد اون شاید هیچ وقت راهی برای برگشت دیگه نداشته باشم. 

الانه که باید نذارم که سقوط کنم. 

برا این چیزی که الان هستم کم یا زیاد تلاش کردم. خیلی راضی نیستم از وضعیت فعلی ولی باید ادامه بدم. 

گفتم که چیزی برای از دست دادن ندارم. 

اتفاقا وقتی هیچی برا از دست دادن نداری یه جورای کارت راحت تره و بهتر هم شاید پیش بره.

باید خودمو رها کنم تو اقیانوس ترسهام 

باید.


به شدت احساس تنهایی میکنم 

هی دارم به خودم فشار میارم که گریه نکنم بازم نمیشه

غروب جمعه اس 

خودش که به خودی خود دلگیر هست از طرف دیگه هم انگار یه سنگ بزرگ گذاشتن رو سینه من که نمیتونم نفس بکشم. 

تنها و غریب توی این شهر غریب. نه دوستی، نه خانواده ای، نه فامیل درست و درمونی که به داد ادم برسه. 

یکی از بدترین حالت های روحیم رو دارم تجربه میکنم 

خدایا خودت به دادم برس. ای خدااا


اینقدر تنها باشی و اینقدر تنهایی کشیده باشی که برای رفع تنهاییت به همه عالم و ادم باج بدی.

و همه دست رد به سینت بزنن و تو بمونی با کوهی از درد و غم 

برای این که تنها نباشی و کسی رو داشته باشی که باهاش فقط بتونی حرف بزنی از همه عالم و ادم بکشی

خدایا ازت گله دارم 

تو این روز عزیز بدجوری ازت گله دارم

شایدم از تو نه، از بنده هات.

حالا میفهمم وقتی میگن علی سرش رو میکرد تو چاه و با چاه حرف میزد یعنی چی .

یا علی 

مردم زمونه عوض نشدن 

اونا احترام توی علی رو نداشتن. چه برسه به من یه لاقبای پاپتی.

خدایا منو محتاج به خلقت نکن. چه از نظر عاطفی و برای رفع تنهایی هام چه از نظر مالی چه چیزای دیگه .

خدایا من خسته ام از زندگی توی این دنیا

ای کاش اون شبی که فرسته ی مرگ اومد توی این مجتمع و جون رو گرفت چند قدمی دورتر میشد و منو با خودش می برد.

خدایا خستم از ادمات. آدمایی که همه فقط به فکر خودشونن. آدمایی که فقط وقتی کارت دارن به یادتن. آدمایی که هیچ وقت تنهایی هات رو درک نکردن. 

خدایا خستم از این زندگی. حتی تو هم با من نیستی. حتی توام حرفای منو نمیشنوی. دلم خیلی گرفته

تو این روز عیدی که همه خوشحالن من دلم شاد نیست. دلم گرفته 

حتی نزدیک ترین ادما بهم هم پشت کردن 

کی میگه تو قیامت مادر روی بچش پا میذاره تا خودش رو نجات بده؟؟ قیامت امروزه قیامت همینجاس.

همین اتفاقا همین لحظه هم رخ میدن فقط گاهی نمی بینمشون.

خدایا 

منو محتاج خلقت نکن همین.

 


به درک که هر کاری کردم و هر اتفاقی افتاد.

دیگه خسته شدم از این که تینقدر خودم رو به خاطر کار کرده و نکرده متهم و سرزنش کردم. 

واقعا نمیدونم چرا حالیم نمیشه که توی این سن داشتن این تعداد موی سفید توی سرم عادی و طبیعی نیست. 

از بس که در طول زندگیم از حرف مردم ترسیدم و به خاطر این که سرزنش نشم کاری رو کردم که دوس نداشتم انگار عادت کردم. 

خیلی تو زندگیم به ادمای دور و برم باح دادم خیلی زیاد. 

ولی از ادمای دور و برم اینقدری که براشون وقت و انرژی و احترام و حتی پول صرف کردم دریافت نکردم.

البته این از تربیت بد من ناشی میشه. 

این که همیشه سعی کن نایس باشی. 

این بدترین حالت ممکنه برای یه ادم و من دیگه نمیخوام اینطور باشم. 

نمونش این دختر فامیل احمقم که یه کار ساده ای ازش خواسته بودم و خودم واقعا گیر بودم و بهش رو انداختم و الان طبق معمول دست منو گذاشت توی پوست گردو و بدقولی کرد. 

ازش بدم میاد.

 


عکسای دو نفریشون رو دیدم توی اینستاگرام.

و اون سفره میز شام مفصل!

به درک 

خدا یه کاری کرده شدم مثل سنگ! یعنی اینقد دیدم از این صحنه ها که دیگه برام عادی شده! هر چی هم سعی میکنم غصه بخورم نمیتونم:))

ولی خدایی خیلی کصافطن. نمیشد منم دعوت کنن؟؟؟ دختره احمق تازه به من میگه فلانیا پا شدن اومدن اینجا حالا خانواده شوهرم میگن برا یه مهمونی ساده اینطور قشون کشی کردن!! اخه احمق تو خودت چی هستی که فامیل شوهرت چی باشن؟؟!!

اسکول باید افتخار هم میکردی که من تو مهمونیتون باشم! نکنه دیدی من خوشگلترم ترسیدی پسره از قیافه نحس تو زده بشه؟؟

در هر صورت برام مهم نیس. 

به قول یکی به پشمم هم نیس:))))



فکر میکردم این حالت روحی بد مال پی ام اس باشه ولی پی ام اس هم تموم شد و من همچنان.

از شدت تنهایی کل کانتکتای گوشم رو بالا و پایین کردم ولی کسی رو پیدا نکردم که بتونم حتی باهاش تماس بگیرم. 

گزینه انتخابی اخر: مامانبزرگ بود!!! و جالبه که اونم جواب نداد:))))))

از ۹:۳۰ صبح که بلند شدم تا همین الان که ساعت ۸ هست و دیگه داره شب میشه یا غذا درست کردم یا تی وی دیدم یا پای نت بودم و اینستا و وبلاگ خونی کردم یه چند دقیقه ای هم پاشدم با دو تا اهنگ در پیت قر دادم!

همین و همین 

و همچنان دارم حرص میخورم که اگه امتحانم دوشنبه باشه چی میشه.

پ ن: همین الان زنگ زدم به دختر عمم. گفت تو راه جمکرانیم. گریم گرفت. گفتم برام خیلی دعا کن. واقعا یه حظه دلم پرکشید.

اسلام علیک یا صاحب امان.اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم.


دلشوره دلشوره دلشورهههه

همیشه اضطراب همیشه احساس ضعف همیشه ترس از تنهایی و طرد شدن و بی ارزش شدن حس دوست نداشتن خود و ادمای اطراف.احساس شکست.

اینا یه مدتیه که ولم نمیکنه. مخصوصا استرس و اضطراب از این که مبادا گندی بزنم و اتفاق بدی بیفته و

شبا با این که خیلی خستم ولی تا ۱ اینا خوابم نمیبره از بس که فکر میکنم.

گوشه کنار موهام کاملا سفید شده. دیگه اینقد زیاد شدن که نمیشه با قیچی بریدشون 

من در حق خودم ظلم کردم همین الانم دارم ظلم میکنم ولی نمیدونم چطور از شر این احساسات منفی خلاص بشم:(


حرف مردم یا ترس از تنهایی گاهی باعث میشه ادما (علی الخصوص دخترا) تن به روابطی بدن که نه آرومشون میکنه اون طور که باید و شاید نه حتی خیلی خیلی عاشق طرف هستن که بتونن چشم روی ضعفاش بپوشونن نه باعث پیشرفتشون میشه و .
من خودم یکی از همون ادما بودم یه روزی.
یکی از همون دخترا که نه عاشق طرف بودم که بتونم به خاطرش از همه چی بگذرم، نه باعث پیشرفتم میشد، نه اخلاقش خوب بود، نه باهاش آنچنان خوشحال بودم!
یه روز به خودم اومدم دیدم تبدیل شدم به ادمی که غرورش رو داره زیر پاش له میکنه برای هیچی! واقعا برا هیچ و پوچ داشتم خودم رو له میکردم. در حالی که من یه سر و گردن از طرف از خیلی لحاظا بالاتر بودم. تیپ و قیافه، پول، وضعیت خانوادگی، و .
به خودم اومدم دیدم یه شبایی بوده که به خاطر هیچ و پوچ باهان دعوا کرده و جواب تماسا و پیامام رو نداده و من تا خود صبح گریه کردم و فشارم افتاده و از ترس می لرزم در حالی که دستام یخ کرده.
تو ایینه نگاه کردم دیدم هنوز ۳۰ سالم نشده ولی یک عالمه  موی سفید دارم 
اونم به چه جرمی؟؟؟ به این جرم که فقط یه کلمه بهش گفتم اخلاقت رو خوب کن!!!
یه روز به خودم اومدم و همه چی رو بوسیدم و گذاشتم کنار.
الان که بر میگردم به گذشته از خودم به خاطر این همه عذابی که به خودم دادم و حقارتی که تحمل کردم بدم میاد.
حق من این نبود. هر کسی دیگم به جای اون بود باید منو با چنگ و دندون نگه میداشت. ولی موندن توی اون رابطه برای من هیچ ثمره ای نداشت. برای اون چرا داشت. خیلی چیزا داشت که خودش عرضه بدست اوردنشون رو نداشت
اینا رو گفتم که بگم روح و روان و شادی ادما خیی مهمه . تبدیل شدن به یه ادم افسرده محصول این روابط غلطه که ادم باید هر چه سریع تر خودش رو ازش بکشه بیرون.
من خیلی وقت پیش این کار رو کردم و نمردم
هیچ کس با کندن و بیرون اومدن از یه رابطه غلط نمرده 
منم نمردم 
اینو بهتون قول میدم که شما هم نمی میرین.

این اخر هفته هم نشد که درس بخونم

البته تا اخر شب یه چند ساعتی هنوز وقت هست

مصی بیچاره اومد و تمام خونم رو تمیز کرد و رفت

حقیقت اینه که بهش حق میدم که غصه ام رو بخوره و نگرانم باشه ولی برای نگرانیش کاری از دستم بر نمیاد

عصری که تو خونه تنها شدم رفتم کنار پنجره نشستم نمیدونم چرا یهو دلم پر از غصه شد و اشکام گوله گوله اومد پایین 

اینجور مواقع معمولا خوندن یه دعایی چیزی معجزه میکنه. یه چیزی مثل گوش دادن دعای مشلول صوتی.

از فردا که برم سر کار دقیقا یک هفته وقت دارم که پروژه رو تموم کنم و یک هفته هم بعدش که مرور کنم و ایراداتم رو رفع و رجوع کنم و اماده بشم برا ارایه اش. 

لازم نیس بگم که چقدر براش استرس دارم و چقدر از یاداوریش حالم بد میشه ولی از اونجایی که به قول معروف آش کشک خاله ام هست چه بخورم و چه نخورم پامه باید یه طوری این دو هفته رو هم سر کنم و بعدشم فقط امیدم رو بدم دست خدا تا یه جوری همه چی رو برام مرتب کنه که ان شالله به بهترین نحو ممکن پیش بره و تموم بشه. 

دلم میخواس با یکی میرفتم بیرون ولی هر چی فک کردم دیدم هیچ دوستی دور و برم نیس. یعنی هست ولی کسی که بشه بهش زنگ زد . گفت فلانی پایه هستی بریم یه دوری بزنیم نیس. نمیدونم این دخترایی که دانشگاهشون تموم میشه و حالا یا میرن سر کار یا نمیرن ایا هنوزم دوستی های قبلشون رو دارن؟؟

خداییش شماها وقتی دلتون میخواد برین بیرن همیشه پایه دارین یا نه؟؟


از اخرین روزی که اینجا نوشتم ۵ ماه میگذره. دقیقا ۵ ماه! 

برگشتم پستای قبلی رو یه نگاهی انداختم. دیدم اون روزا هم همین غصه ها رو میخوردم و و یه سری موراد حتی یادم هم نبود. 

دنیا میگذره با همه خوبی ها و بدی هاش. چشم به هم بزنی سفر تموم شده و باید برگردی جایی که بودی.

این که قران میگه دنیا بازیچه ای بیش نیس راسته واقعا راسته.

خیلی عجیب و غریب نگذشت این مدت. جز این که خدا روشکر تونستم تو محل کارم ترفیع بگیرم و البته این به قیمت این تموم شد که ددلاین های امسال رو هم از دست دادم و دارم به سال دیگه فکر میکنم. چند وقتیه تصمیم دارم خونه رو عوض کنم که هنوز مورد خوبی پیدا نکردم. از مقاله و زبان هم نگم که تقریبا هیچ پیشرفتی نداشتم. جز چندتا تاک پراکنده که گوش دادم و یه تعدادی هم لغت کار خاص دیگه ای نکردم. یه کوچولو مقاله رو پیش بردم ولی خیلی کم و هنوز تموم نشده.

سعی میکنم منظم تر بنویسم.

خیلی حرف ها دارم برای گفتن.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کتاب های رایگان رشته کامپیوتر پويا نماي هوشمند آنا خبر youmovies در مورد هر چی بخواین هست حضرات دانلود رایگان نمونه سوالات آشپزی خرید میوه خشک کادویی نجوم و ستاره شناسی مبلمان اداري دانلود آهنگ جدید